محل تبلیغات شما

گاه نوشت های مهدی



شبی در کنج میخانه گرفتم تیغ در دستم

گفتم:خالقا،یا رب تو فکر کردی که من مستم؟

کجایی تو ؟ چه هستی تو؟چه میخواهی تو از قلبم؟

چه میجویی؟

تو فرعون را خدا کردی.

تو شیرین را ز فرهادش جدا کردی.

سپردی تیغ بر ظالم،به مظلومان جفا کردی

به آن شیطان خونخوارت، تو ظلم را عطا کردی

مرا از عشق دیرینم ،سوا کردی

سپس میگویی: مشو کافر.؟

تو فکر کردی که من مستم؟

خدایا گر عزیزت را کسی دیگر به مستی در بغل گیرد

تو همچنان از صبر ایوبت در آن قرآن جاویدان سخن آری؟

تو بی پرده کفر خواهی گفتنخواهی گفت؟

خداوندا غرورم را هوس داران شکستند و

جوانیم گرفتند و هنوزم پای میکوبیند و میرقصند

عجب دنیای بی رحمی عطا کردی

خدایا بی پرده می گویم :

"خطا کردی ، خطایت را نمیبخشم"

تو دستم را رها کردی


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

apple iran